تجربه شخصی:
<p>مادرم به علت نظم و ترتیبی که داشت خیلی اجازه بازی با اسباب بازی هایم را به من نمی داد و می گفت نباید خرابشان کنم و من هم تک فرزند بودم و خیلی اوقات احساس تنهایی می کردم. اما اسباب بازی ها در انباری بودند. زمان بر می گردد به سال ۱۳۵۵ که من در کلاس دوم یا سوم دبستان درس می خواندم. این هواپیما را شوهر دختر خاله ام که در هواپیمایی ملی هما کار می کرد برایم هدیه آورده بود. من از خود هواپیما خیلی لذت نمی بردم و لی چرخ هایش موقع چرخاندن خیلی صدای جالبی می دادند که من آن صدا راخیلی دوست داشتم. چون مادرم اجازه نمی داد که بازی های غیر متعارف با اسباب بازی انجام بدهم، من هم پنهانی به انباری می رفتم و این هواپیما را برمی داشتم و به طرز وحشیانه ای چرخ هایش را می چرخاندم وبه صدایش گوش می دادم. ثانیه هایی پس از چرخاندن، آنها به چرخیدن خود ادامه می دادند و من از این صدا بسیار لذت می بردم. یک بار که مادرم داشت دنبال من می گشت و صدایم زد: لیلا کجایی ؟ من ترسیدم و هول شدم و چون هواپیما دم گوشم بود فنری که از چرخ ها به ملخ هواپیما متصل بود و باعث چرخیدن آنها می شد، به موهایم گیر کرد و از کله ام آویزان شد . من هم که نمی توانستم خودم را از هواپیما خلاص کنم موهایم را کندم چون درد آن کمتر توبیخ مادرم بود ! نشان به آن نشانی که هنوز موهایم در فنر چرخ های هواپیما هست .</p>