تجربه شخصی:
<p>سیما الهی می گوید: بچه هایی که برای دیگران را می دیدند، ما می گوییم "لج"، ادا در می آوردند و گریه می کردند برای آن ها درست می کردند. بازی بچه ها به این شکل بود که مثلا اگر مادری سر گلیم نشسته بود آن خفی که می زد را زمین می گذاشت دختربچه همان را بر می داشت و بغل می کرد و می گفت این عروسکم است. مثلا یک چیز خاصی را برمی داشت و می گفت این عروسکم است. همه کس بلد نبودند عروسک درست کنند. مثلا آن هایی که یک مقدار بزرگتر می شدند با گل بازی می کردند ،به گل آب می زدند وبرای خودشان خانه درست می کردند. بچه ها خیلی علاقه داشتند با گل بازی کنند. من عروسک نداشتم. من با یک روسری بازی می کردم مرتبا می بستم به کمرم و باز می کردم . این بازی من بود. یک مقدار که بچه ها بزرگتر می شدند کار همه بچه ها گلیم بافی بود و دختر بچه های الموت همانقدر که می توانستند بنشینند زمانی که مادر از پای گلیم بلند می شد، جای مادرش می نشست و گلیم می بافت و یا جاجیم می بافت. بچه های الموت این جوری بودند. یا کسی که راه می خواست بره، بره می خواست ببره بیرون بچرانه. کم بچه ای بود که علاقه به عروسک داشته باشه ...</p>
<p><strong>منبع:</strong></p>
<p>گفت وگو با سیما الهی. موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان. روستای گازرخان. ۱۳ مرداد ۱۳۹۰.</p>