در شهری مجسمه ای سربی قرار دارد که چشمانش از یاقوت و لبانش از طلاست. روزی گنجشکی روی شانه ی مجسمه می نشیند و با او گفت و گو می کند. مجسمه می گوید: من روزی شاهزاده ی این شهر بودم. پس از مرگم این مجسمه را بر سر قبرم گذاشتند. اکنون با دیدن رنج های مردم قلبم به درد آمده است. از تو می خواهم جواهرهای این مجسمه را برای مردم فقیر شهر ببری. گنجشک نیز به این خواسته عمل می کند. زمستان می رسد اما گنجشک مهاجرت نمی کند و درکنار مجسمه می ماند. مجسمه را خرد می کنند و در کوره می اندارند. از درون آن یک قلب سربی بیرون می آید و در کنار گنجشک مهربان می ماند.
داستان کودکانمجسمه شاهزاده خوشبخت
| گونه | مقاله |
| نویسندگان |
|
| تاریخ تولد - وفات | ۱۸۵۴-۱۹۰۰ |
| ناشر | ترقی |
| سال تولد | ۱۳۳۰ |
| تاریخ نشر | دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۳۰ |
| شماره | دوره۹ ش۱۶ (۴۵۳) |
| زبان انتشار | فارسی |
| شماره صفحه | ۱۴-۱۶ |
| وضعیت رنگ | مصور، نقاشی (سیاه و سفید) |
| پدیدآورندگان | مترجم آفرین |
| موضوع |
|
توضیحات:
ثبت نام های داستان کودکانمجسمه شاهزاده خوشبخت
| شناسه | نام سرگروه | شماره سرگروه | واتساپ | تعداد همراهان | قیمت | تاریخ | عملیات | |
|---|---|---|---|---|---|---|---|---|
| هیچ ثبت نامی یافت نشد. | ||||||||