تمساحی به برکه ی نزدیک محل زندگی مردم آمده بود و ماهی ها را می خورد. پسر بچه ای از اهالی آن منطقه می خواست که او از این برکه برود. پس نقشه ای کشید و تمساح را به تله انداخت. وقتی مردم فهمیدند همه آمدند تا از نزدیک تمساح را ببینند و بعد تصمیم گرفتند که او را بکشند ولی پسر بچه با کمک پدربزرگش از این کار جلوگیری کردند و تمساح را به برکه ی نزدیک معبد بردند. بعد از چند روز بعد پسر بچه دید که تمساح به همان برکه ی قبلی برگشته است.
این داستان از کتاب «زندگی با پدربزرگ» نوشته ی یامونا شانکار انتخاب شده است.
اشکی برای تمساح
برچسب:
| گونه | مقاله |
| نویسندگان |
|
| ناشر | پیك دانش آموز |
| سال تولد | ۱۳۵۷ |
| تاریخ نشر | نیمه دوم مهر ماه ۱۳۵۷ |
| شماره | دوره ۱۵ ش ۱ |
| زبان انتشار | فارسی |
| شماره صفحه | ۱۷-۲۰ |
| وضعیت رنگ | مصور، نقاشی (رنگی) |
| پدیدآورندگان | تصویرگر یامونا شانكار |
| موضوع |
|
توضیحات: