داستان کودکان: دختر نارگیلی

دختری زشت رو به ۳۰ سالگی رسیده، اما کسی با او ازدواج نمی کند. روزی به جنگل می رود و کنار درخت نارگیلی فریاد می زند: ای نارگیل من از این پس در کنار تو می مانم تا کسی پیدا شود که با من ازدواج کند. صدایی ندا می دهد: من حاضرم با تو ازدواج کنم ودراین کلبه ی حقیر زندگی کنم. صبح که می شود، دختر کلبهای را می بیند که درویش زشتی در آن مشغول عبادت است. با درویش ازدواج می کند و فرزندی به دنیا می آورد به شکل نارگیل که از دیدنش می ترسد و می میرد. درویش نارگیل را بزرگ می کند و به او حرف زدن یاد می دهد. روزی شاهزاده، نارگیلی را می بیند که به دنبال خرگوشی می دود. شاهزاده در پس درخت پنهان می شود و دختری زیبا را می بیند که از پوست نارگیل درآمد. شاهزاده دختر را غافلگیر می کند و از دختر می خواهد با او ازدواج کند. سپس مادرش را به خواستگاری دختر می فرستد و شاهزاده با بریدن نارگیل، دختر را در می آورد و با او ازدواج می کند.

گونه مقاله
نویسندگان
  • آفرین,
ناشر ترقی
سال تولد ۱۳۳۰
تاریخ نشر دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۳۰
شماره دوره۹ ش۱۹ (۴۵۶)
زبان انتشار فارسی
شماره صفحه ۱۸-۹۴
وضعیت رنگ مصور، نقاشی (سیاه و سفید)
موضوع
  • آفرین
  • ترقی
  • مقاله
توضیحات:

ثبت نام های داستان کودکان: دختر نارگیلی

شناسه نام سرگروه شماره سرگروه واتساپ تعداد همراهان قیمت تاریخ عملیات
هیچ ثبت نامی یافت نشد.