عروسک چشم سبز
اطلاعات ساخت
سازنده
اندازه
30
سال ساخت
جنس
نوع ساخت
توضیح شی
مالک
یادداشت
محل نگهداری:
اطلاعات تکمیلی:
تجربه شخصی
<p>عروسک دست دوز مادربزرگ، با چشم سبز وموهای سیاه و کمر باریک و آن انگشتانی که این قدر ریز و قشنگ دوخته شده اند که می شود انگشتر برایشان خرید قشنگ ترین میراث مادرم است، خیلی با ارزش تر از لاله پایه دارها و استکان گیره دارهای مادربزرگش، یا ظرف های صورتی ساخت روسیه که جهیزیه مادرش بودند و با قایق آورده بودند شان از دوردوست ها، یا حتی آن دوتا آبلیمو خوری آبی منجوق کار که یکی شان سر سفره عید سی سالگی ام شکست و دلم را زخمی کرد وغمگین و یکی دیگرشان را باد برد با همه قصه ها و غصه های قدیمی توی دلش، قصه خوراک ها و سفره های قدیمی، طاقچه ها و باغچه ها و رورواک ها و گالش های عید و البته قصه های عروسکم، همان که مدت ها روی پشتی چاق و متکای گرد مادربزرگ جاخوش کرده بود و من با چشم های حیران نگاهش می کردم و حس می کردم که الان است مثل عروسک الدوز قصه های بهرنگی زبانش باز شود و صدایم کند. مادربزرگم هم در این رویاهای شیرین من بی تقصیر نبود که عاشق قصه گویی بود و هزار بار برایم تعریف کرده بود که این عروسک را وقتی دوخته که یکی از بچه هایش، خاله من، پروین کوچک توی حوض خفه شده و داغش به دل مادر مانده است. خوب یادم است که این ها را با غصه می گفت و بعد چطور با دست های سفید و تپل و آن انگشتر ستاره ای اش، دستم را می گرفت و دست عروسک را می گذاشت توی دستم و دوباره می گفت؛«چند سال بعد از جنگ ملل دوم بود و هوا گرم بود و من حامله بودم و بد ویار . دخترکم سرنماز آمد که بیا و آفتابه ام را آب کن که بازی کنم و من دعوایش کردم و فرستادمش برود و پست سرش گفتم، کی می شود حرف نزنی بچه و شیطان حرفم را شنید و ستاره ای انداخت و حرفم برآورده شد و نفرین مثل صاعقه ای زد به درخت خانه مان و بچه که رفته بودی پای حوض افتاد و غرق شد و ما نفهمیدیم وچاره نکردیم و فقط دمپایی های پلاستیکی اش را پای حوض پیدا کردیم، دمپایی های قرمزی که خودم برایش خریده بودم و از پایش بزرگ بود ... »<br />
این ها را که می گفت مادربزرگم بغض می کرد و عروسک را بغل می کرد و چشم های سیاهش را می دوخت به پنجره که پیچک عشقه پوشانده بودش و از پشتش حتی آسمان هم پیدا نبود و همان وقت بود که دیگر دل من هم می گرفت از دیدنش، بعدها اما مادرم قصه را شیرین تر می گفت، این که مادربزرگ وقتی دوباره باردار بود ، به امید امدن دختری دیگر به خانه اش، عروسکی دوخته بود از کتان سفید ملحفه هایش و توی دلش پنبه لحافی را گذاشته بود و بعد از موی سیاه خودش که حنای معطر خوشرنگش می کرد رشته ای بریده بود و با سلیقه و مهربانی به سرعروسک دوخته بود، آن هم ریزریز با کوک و بخیه و دندان موشی های بسیار مبادا که بریزد و خراب شود. بعد هم که مادر دنیا آمده بود عروسک را گذاشته بود کنار قنداقش، انگار که عروسک خواهری باشد ندیده و نشناخته برای مادرم که خنده هایش شیرین بود مثل خودش. گرچه بعدها اما عروسک که به من رسید، قصه های ریز و درشت مادر و مادربزرگ برایم زیادی هیجان داشت و شب ها که همه می رفتند بخوابند، توی رویای کودکانه ام عروسکم را راه می انداخت توی اتاق و می ترساندم، هزار بهانه می گرفتم از لب عروسک که برایم نمی خندید و چشمش که زیادی سبز بود و لباسش که پاره بود، همین هم بود که زنجیره ای از زنان فامیل هی دوختند و هی وصل کردند و خنده به لبش گذاشتند و گیس نیمه ریخته اش را با روسری حریری پوشاندند و قصه اش را دراز کردند، که سی سال بعدش هم هنوز عروسک کوچک مو سیاهم را به ذوق بو کردن مادر و مادربزرگی که دیگر قصه نمی گویند، بغل می کنم و توی خنده اش شیرین ترین رویاهای دنیا را می بینم.</p>
<p><strong>نوشته:</strong> شرمین نادری. زمستان 1390.</p>
این ها را که می گفت مادربزرگم بغض می کرد و عروسک را بغل می کرد و چشم های سیاهش را می دوخت به پنجره که پیچک عشقه پوشانده بودش و از پشتش حتی آسمان هم پیدا نبود و همان وقت بود که دیگر دل من هم می گرفت از دیدنش، بعدها اما مادرم قصه را شیرین تر می گفت، این که مادربزرگ وقتی دوباره باردار بود ، به امید امدن دختری دیگر به خانه اش، عروسکی دوخته بود از کتان سفید ملحفه هایش و توی دلش پنبه لحافی را گذاشته بود و بعد از موی سیاه خودش که حنای معطر خوشرنگش می کرد رشته ای بریده بود و با سلیقه و مهربانی به سرعروسک دوخته بود، آن هم ریزریز با کوک و بخیه و دندان موشی های بسیار مبادا که بریزد و خراب شود. بعد هم که مادر دنیا آمده بود عروسک را گذاشته بود کنار قنداقش، انگار که عروسک خواهری باشد ندیده و نشناخته برای مادرم که خنده هایش شیرین بود مثل خودش. گرچه بعدها اما عروسک که به من رسید، قصه های ریز و درشت مادر و مادربزرگ برایم زیادی هیجان داشت و شب ها که همه می رفتند بخوابند، توی رویای کودکانه ام عروسکم را راه می انداخت توی اتاق و می ترساندم، هزار بهانه می گرفتم از لب عروسک که برایم نمی خندید و چشمش که زیادی سبز بود و لباسش که پاره بود، همین هم بود که زنجیره ای از زنان فامیل هی دوختند و هی وصل کردند و خنده به لبش گذاشتند و گیس نیمه ریخته اش را با روسری حریری پوشاندند و قصه اش را دراز کردند، که سی سال بعدش هم هنوز عروسک کوچک مو سیاهم را به ذوق بو کردن مادر و مادربزرگی که دیگر قصه نمی گویند، بغل می کنم و توی خنده اش شیرین ترین رویاهای دنیا را می بینم.</p>
<p><strong>نوشته:</strong> شرمین نادری. زمستان 1390.</p>
محل ساخت