پادشاهی که یک دختر و دو پسر دارد، به پیشنهاد جادوگران قصر، دخترش را از نوزادی در زندان بالای برج زندانی کرده است. زیرا به گفته ی جادوگر این دختر سبب قتل برادرانش خواهد شد. وقتی دختر به ۱۶ سالگی می رسد، برادرانش او را نجات می دهند و نزد پدر می برند. پادشاه که زیبایی فرزندش را می بیند، او را در آغوش می گیرد و جادوگر پیر را می کشد.