امیر شهری پسری دارد که به هیچ یک از حرف های پدرش گوش نمیدهد و به او کمک نمی کند. پسر همیشه سرگرم شکار است تا اینکه پدر می میرد. امیرزاده که بسیار غمگین شده است، خورجینی طلا برمی دارد و به سفر می رود. در کنار ساحل با دختر زیبایی که از پنجره او را می نگرد آشنا می شود که نامش زمرد است. زمرد، جوان را به منزل می برد و داستانش را برای او تعریف می کند که پدرش دزد بوده و طلاهای بسیاری را در جزیره ای پنهان کرده است و قایقچی ها با تبر او را کشته اند. پدرش پیش از مرگ محل طلاها را به زمرد نشان داده است. زمرد به امیرزاده پیشنهاد ازدواج می دهد و می خواهد برای آوردن طلاها با هم به جزیره بروند. در راه زمرد و امیرزاده اسیر قایقچی ها می شوند. هنگام شب مردی از لابه لای درخت ها بیرون می آید، زمرد و امیرزاده را نجات می دهد و به زمرد می گوید سالهاست منتظر است تا امانتی پدرش را به او بدهد. سپس طلا و جواهرها را به زمرد و امیرزاده می دهد و می میرد. زمرد و امیزاده شب هنگام فرار می کنند و به شهر می روند و در آنجا به خوبی و خوشی با هم زندگی می کنند.
داستان کودکان: امیرزاده و زمرد
| گونه | مقاله |
| نویسندگان |
|
| ناشر | ترقی |
| سال تولد | ۱۳۳۰ |
| تاریخ نشر | دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۳۰ |
| شماره | دوره۹ ش۲۹ (۴۶۶) |
| زبان انتشار | فارسی |
| شماره صفحه | ۱۳-۲۲ |
| وضعیت رنگ | مصور، نقاشی (سیاه و سفید) |
| موضوع |
|
توضیحات: