پادشاه بزرگی که زبان جانوران را می فهمد، آشپز جوانی دارد که به او اجازه نمی دهد در دیگ را باز کند و غذا را ببیند و همیشه باید دیگ را با در بسته نزد پادشاه ببرد. روزی آشپز جوان در دیگ را باز می کند و مار سفیدی در آن می بیند. تکهای از آن را می خورد و از آن پس او نیز زبان جانوران را می فهمد. روزی پادشاه انگشتر خود را گم می کند و آشپز جوان به دزدیدن انگشتر متهم می شود. او که غمگین کنار رودخانه نشسته است سخنان دو مرغابی را می شنود که درباره ی یک مرغابی که انگشتری بلعیده و خفه شده است، حرف می زنند. جوان آشپز انگشتر را پیدا می کند و به پادشاه برمی گرداند.
داستان کودکان: آشپز خوش شانس
| گونه | مقاله |
| ناشر | ترقی |
| سال تولد | ۱۳۲۵ |
| تاریخ نشر | دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۲۵ |
| شماره | دوره۴ ش۳۶ (۱۷۶) |
| زبان انتشار | فارسی |
| شماره صفحه | ۱۲ |
| وضعیت رنگ | مصور، نقاشی (سیاه و سفید) |
| موضوع |
|
توضیحات: