کتاب توکا

ارسال شده توسط baharg در د., ۲۰۰۶-۰۹-۱۱ ۱۰:۵۹

هر روز بچه هایی که خانه هایشان کوچک است به باغی که توکا در آن زندگی می کند، می آیند تا با هم بازی کنند. توکا بچه ها را به خاطر این که زبان گیاهان و پرنده ها را می فهمند دوست دارد. یک روز باران تندی می آید و بچه ها مجبور می شوند در خانه های کوچک شان بمانند. هم بچه ها و هم بزرگترها از این وضعیت ناراحت هستند. توکا به دنبال چاره ای برای سرگرم کردن بچه ها در خانه، در زیر باران به پرواز در می آید. او خسته و خیس به باغی می رسد که خانه ای بزرگی در آن است و بچه های زیادی در آن آرام سرگرم کاری هستند که توکا نمی داند آن کار چیست. آرام کنار پنجره می نشنید دختری را می بیند که در حال ورق زدن کتاب توکا است. چهره ی دختر نشان می دهد که او هم از ناراحتی توکا، ناراحت است. برای لحظه ای دختر سر خود را بلند می کند و نگاهش به توکا می افتد. آهسته طوری که مزاحم بقیه نباشد به کنار پنجره می آید. به توکا می گوید من قصه ی تو را می دانم و می دانم این همه راه برای چه آمده ای، من تو را گرم می کنم و دانه می دهم و سپس چیزی را که می خواهی بدانی به تو می گویم. دختر پس از آن با توکا درباره ی آن باغ که در روزهای بارانی خانه آن هاست و از دنیای رنگارنگ کتاب ها می گوید.Running Sneakers | Sneakers Nike Shoes