عاقبت فراری از میهن

ارسال شده توسط farzant در س., ۲۰۰۶-۰۹-۲۶ ۱۲:۰۱

جوانی از نابسامانی و عقب ماندگی کشور خود شکایت داشت و تصمیم گرفت که به کشوری دیگر برود و زندگی جدیدی را آغاز کند. هر قدر پدر به او پند داد که این کار را نکند و مادر ناله و زاری کرد، در او اثری نکرد و از کشور خود رفت. در کشور بیگانه دوستان زیادی پیدا کرد و تشکیل زندگی داد و بسیار خوشحال و راضی بود. تا اینکه روزی در جمع دوستان بود که یکی دیگر از دوستانشان وارد شد و گفت که خبری مهم درباره کشورشان دارد ولی چون بیگانه ای در آنجا هست نمی تواند خبر را بگوید. جوان با شنیدن این حرف فهمید که آن ها او را از خودشان نمی دانند و بیگانه به حسابش می آورند. آن ها با این حرف به او درس میهن پرستی دادند. او غمگین بلند شد و گفت که آن بیگانه من هستم که وطن عزیزم را رها کردم و به اینجا آمدم. از ناراحتی مشتی به سر خود کوبید که سبب مرگش شد. (داستان منظوم)Sport media | adidas