میو... میو عزیزم

ارسال شده توسط farzant در ش., ۲۰۰۷-۰۶-۲۳ ۱۰:۴۷

"بوویلهم اوسن" پسری سر راهی است که خانم و آقای "سیکستن" او را به فرزندی پذیرفته اند. بوویلهم به دلیل بی‌محبتی هایی که از آنها می‌بیند از خانه فرار می‌کند. در راه شیشه ای خالی پیدا می‌کند، زمانیکه در آن را باز می‌کند، روحی از آن بیرون می‌آید. روح، "بوویلهم" را به سرزمین دوری می‌برد و وارد کاخی می‌شود "بوویلهم" می‌فهمد که پادشاه این کاخ، پدر اوست. پادشاه به "بوویلهم" میومیوى عزیز لقب مى‏دهد. او در سرزمین دور با "یوم یوم" پسر باغبان دوست می‌شود و پدرش به او اسبی سفید با بال ها و نعل های طلایی می‌دهد. "بوویلهم" می‌فهمد که سواران خشن و نابکار "کاتو" بسیاری از کودکان را ربوده اند و در سرزمین بیگانه اسیر کرده اند و تنها کسی که می‌تواند آنها را نجات دهد اوست که خون پادشاهی در رگ هایش جریان دارد. "بوویلهم" و "یوم یوم" تصمیم می‌گیرند برای نجات بچه ها به سرزمین بیگانه بروند. آن ها می توانند با از بین بردن دشمنان کودکان را نجات دهند و به سرزمین خود بازگردند.best shoes | Sneakers Nike Shoes