تجربه شخصی:
<p dir="rtl">حدودا ۷ یا ۸ ساله بودم (۱۳۱۳-۱۳۱۵)که با دختران محله در شهر تبریز برای خاله بازی دور هم جمع می شدیم و عروسک درست می کردیم. بعضی وقت ها مادرمان به ما کمک می کرد. بعضی از ما عروسک دختر و بعضی ها عروسک پسر داشتیم. پسر دار ها به خواستگاری دختر دار ها می آمدند و پس از صحبت های اولیه مراسم بله برون و ... را سرچشمه اجرا می کردیم. دایره و دنبک می زدیم و می رقصیدیم. به عنوان شیرینی عروسی هم نخود و کشمش می خوردیم. اسم عروسک من ملیحه بود که زن عروسک یکی از دختران محله شد که اسم عروسکش منوچهر بود. بعد ها خداوند به من پسر زیبایی داد که نامش را منوچهر گذاشتم ولی متاسفانه ۳ یا ۴ ساله که بود بر اثر بیماری فوت کرد. لب جوی آب که جشن عروسی می گرفتیم و می رقصیدیم شعر هایی می خواندیم که به شرح زیر بود:</p>
<p dir="rtl">سو گلیر زینی زینی ( صدای شر شر آب می آید)</p>
<p dir="rtl">خزل توتوپ یوزونی (روی برکه را خزان پر کرده)</p>
<p dir="rtl">اوقدری اولمیدیم (ای کاش آنقدر عمر می کردم)</p>
<p dir="rtl">گوریدیم یاریوزونی ( که روی یار را می دیدم)</p>
<p dir="rtl"><strong>منبع:</strong></p>
<p dir="rtl">گفت وگو با گوهر زنوزلو. موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان. تهران. ۱۶ مهر ۱۳۸۹.</p>